|
جمعه 13 فروردين 1395برچسب:من و جن, من و یه چیز سنگین تر ازمن,خواب جن, :: 15:35 :: نويسنده : ریحوووووون↖(^ω^)↗
هعی هم داشت مطالب تو روزنامه رو واسه اون یکی توضیح می داد...
-اینجا نوشته مک دونالد تنها یک ساندویچ نیست ینی چی؟
اون یکی هم یه جواب چپر چلاغی از خودش درآورد...
منشی گفت هزینه اش میشه100تومن مامانمم داد و گفت:
-وااای به حالت اگه چیزیت نباشه...
زنه صدامون زد مام رفتیم تو...
یه سوزن درآورد قد گاو...آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-درد داره...؟
-نه...اگرم داشته باشه چون کلفته چند لحظه است...
کوفت بگیری یه راست بگو درد داره دیگه...آستینمو زدم بالا یهویی دستم یخ کرد انقد خوشم اومد چشامو بستم یهویی گوپپپپپس سوزن گاوی رو کرد تو دست فلک زده ام...
همینطور به خونام مظلوم نگاه می کردم که رقصون از لوله بالا میومدن...لوله هه که پر شد سوزنه رو درنیاورد جاب جاش کرد یه لوله گنده دیگه آورد...
این میخواد منو زجر کش کنه عوضی...یکی گرفتی بسه دیگه...شاید برمی داره برا محکم کاری یا میخواد بده به سازمان اهدای خون...اینم حرفیه ... این دفعه با رضایت به خونام خیره شدم...
بعد تموم شدن گفت:
-دوتا برداشتیم برای این که تو آزمایش های مختلف باید ازش استفاده بشه...
ای دل غافلللل...من خرو باش با رضایت بهش خیره شدم...بعدم گفت:
-یکم ممکنه کبود بشه چون بعضی از افراد رگاشون نازکه...حالا اینو بگیر برو ادرار کن...
عقققققق...چندش...من به کنار مال خودمه...تو بدت نمیاد برش می داری گرماش رو حس می کنی؟؟؟
مامانم کمکم کرد تا بلند شم...تا بلند شدم چشمام سیاهی رفت رو صندلی غش کردم...
مامانم میخندید که انقدر بی بنیه ام اما معلوم بود ترسیده...زنه هم پرید یه لیوان آب بهم داد یکمم ریخت رو صورتم دوتام چک خابوند تو گوشم که بیدارشدم...
فک کنم براش عادی بود...گفت اگه میخای برو رو اون تخت دراز بکش پاهاتم بده بالا حالت بهتر شه...باسر قبول کردمو پریدم رو تخت...
چرا این تختای بیمارستانا انقد سفت و سرده؟؟؟ حس می کنی رو تخته مردشور خونه ای...پاهامو دادم بالا و مامان گلم اونجا واستاده بود و لبخند می زد...
چون هر وقت که می ره خون بده ؛ انقدر کولی بازی درنمیاره مث من...
به پاهام نگاه کردم که داشت می لرزید با بی جونی گفتم:
-مامان نگاه پاهام چه خوشکل بندری میاد؟؟؟
حالم خوب شد و پاشدم...زنه هم چند تا سفارش کرد و رفتیم بیرون...
رفتم تا میتونستم جیش کردم بعد هم گذاشتمش تو آزمایشگاه و اومدیم بیرون
پامو که گذاشتم بیرون گفتم :
-واااااااااای مامان؟؟؟؟؟؟ ... تا حالا غش نکرده بودم...چه عجب یه بار یه کارم مث زنا بود...
با شوق پریدم تو ماشین و گفتم:
-باباااااااااا...غش کردم...!!!!!
خواب بود یهویی دومتر پرید هوا...
منم خوشحال نشستم نون های تازه ای که بابا خریده بود رو تا مدرسه سق زدم...
مامانم رفت تو مدرسمون تا فرم هارو تحویل بده...منم با بابام گپ زدم تا این که گفتم دلم برای مدرسه تنگ شده و رفتم تو مدرسه...
اول از میله های بوفه مدرسمون عین میمون آویزون شدم ببینم کیکی چیزی بر حسب اتفاق جامونده یانه...
بعدم رفتم طرف درخت توت مدرسه مون که تقریبا بیشتر توتاشو خودم خوردم...هر زنگ عین غاز از درخت بالا می رفتم و ناظممون که میگفت ابراهیمی بیا پایین یا سریعا دفتر میومدم پایین...
یه پسره که از اینجا لباش چشمک می زد البته فوقش11سال داشت اونجا تریپ غم برداشته بود نشسته بود...
رفتم سمت گلای رز و محمدی و اینا...بعدم طرف درختچه های شاه توت...
مدرسه مون خیلی بزرگه...دوستم می گه دانشکده خواهرم هم همینقده...
آمفی تئاترشم جون می ده بری توش فیلم سینمایی ببینی...
آرمیتا مصلی نژاد درس می خونم...رفتم تو مدرسه و دفتر ناظما که دیدم مامانم داره با مدیر حرف می زنه رفتم...3تا دفتر داره مدرسه مون و تو بدو ورودت عکس آقای مصلی نژادو می بینی که یه دست گل گرفته دستش...
رفتم تو سلف مدرسه که خیلی وقته ناهار نمی دن توش و میز و صندلی چیدن توش که تو فصل المپیاد مدرسه های دیگه بیان اینجا...من که نبودم اماچهارما میگن یه بار مدرسه پسرونه آوردن...کاش مام بودیم از عذب اوقلی بودن درمیومدیم...رفتم رو تخته یه سری چرت و پرت نوشتم تا هرکی بیاد شادشه...
به دستم نگاه کردم....دستم سیاه شده بود...آی ننه چه دردم می کنه...
بعد خاطره بازی با مدرسه اومدم بیرون وچشمم خورد به دسشویی معلما...
که اونم ماجرایی داره برای خودش...لبخندی زدمو رفتم بیرون...
خلاصه کنم که رفتیم از لبنیات علیزاده گردو بگیریم...
بابام گفت :
-بیا اینو بگیر برو گردو بخر...
-من؟؟؟دستم درد می کنه...
کلی بهونه آوردم که نرم...آخه می دونی اون جا گیج کننده است دوتا صندوق داره با چندتام کارگر نمیدونی کجا بری حالا...
بابامم گفت با هم میریم تا آداب معاشرت یاد بگیری!!!!!! انگار یاد ندارم...
خلاصه کنم اون جا به جای اون همه کارگر 2تاپسر بودن که با اون همه اسکول بازیم موقع خریدن گردو ها روم نشد بهشون نگاه کنم...
ولی یکیشون ابروهاش رو خیلی خوشکل برداشته بود همینو فقط دیدم...
بعد صبحونه رفتیم خونه دوست مامانم ...که اون پایین ماییناست..
خلاصه شو بگم بابام رسوندمون منم یه بطری آب با خودم آوردم که غیب شده بود موقع پیاده شدنم هی داد می زدم آبم کو؟؟؟آبم کو؟؟؟؟؟؟ این پسرای سرکوچشون هم هی می خندیدن...نفمیدم چرا و بی خیالشون شدم...
مامانم گفت بریم سبزی آش بگیریم رفتیم...رفتیم ...رفتیم تا آخر به جای آدرسی که اونایی که ازشون پرسیدیم دادن رسیدیم به یک باغ تره...
از توی گل و شلا رد شدیم که مامانم نزدیک بود بیوفته...یه آب لجنی هم بود که یه سری موجودات توش بودن
-ااااااااا!مامان نگاه کن...این جا مارماهی دارن..!
-خاک تو سرت تو مدرسه نخوندی بچه قورباغه اول که به دنیا میاد این شکلیه؟؟
-نه...اگرم بوده یادم نمیاد
رسیدیم به یک آلونک...اون جا یک ساعت معطل شدیم تا این یارو بیاد...آقا رفته بود ساعت یازده صبحونه بخوره...
انقدر به جون مامانم غر زدمو به یارو زیر لب فحش دادم و به درک به درک گفتم که یارو اومد...سبزی مونو دادو رفتیم...پسری که سوار موتور بود به غرغرای من میخندید...رو آب بخندی احمق...
چه دندونات سفیده توله...!
عینک دودی مو زدمو عین شلغم از کنارش رد شدمو یه شکلکم درآوردم...
رفتیم خونشون... و بعد عملیات آبیاری و بوس و چلوندن هم توافق کردیم بشینیم...
بعد رسیدن به خونه اونا دوست مامانم که از قبل ازدواج باهم بودن شروع کرد به تعریف از وضع زندگی یکی از 3تا دخترش که عقد بود و من واسه این که ناراحت نشه بهش می گم *ف* این جا:
اینو بگم که باباش دوتا زن داره...دانشجوی دانشکده هنر الزهراست خانوم *ف*...
از بچگی منو خواهراش با هم بزرگ شدیم چون تویک محله بودیمو وقتی اونا اومدن اینجا و ما رفتیم اون بالاها جداشدیم...خونمون هم وسط شهر بود یهویی اونا ورشکست شدن و غیره و ذلک...
مث اینکه با این که نامزدش پولدار و لارج و خوش تیپه اما بد دل و شکاکه و حتی یک بار *ف * رو جوری پرت کرده که خورده به تخت و دیسک اش آسیب دیده...
*ف* طلاق میخواست اما مدرکی نداره حتی شوهرش تا کلاسای تابستونه اش تعقیبش می کنه...واسه اینکه اتفاقی براش نیوفته مامانش میبرتش...درضمن نامزدش مشکوک به اعتیاده... خیلی ناراحت شدم... و چون قراربود2ساعت بیشتر نمونیم رفتیم...
چون ماشین نداشتن ما تا کلاس تابستونی رسوندیمشون...انقدر مادرش ساده ست که توی ماشین که نشستیم شروع کرد به دردودل با بابا...
پدرم جای داداششه البته...
القصه...برگشتیم خونه...آش خوردیم...و الان استراحت می کنم چون سرم به خاطر خونی که ازم گرفتن درد می کنه شدید
#خواب جن ببینی صلوااااااااااااات
نظرات شما عزیزان: تارزان
![]() ساعت15:41---13 فروردين 1395
عجب خاطرات خفنی...مخصوصا اون جایی که آبتو گم کردی...!
خخخخخخخخخخخخخخخخخ . پاسخ: خاطراتم که خفن هست خودم می دونم...اما اونجایی که آبم گم شد خنده دارنیست منحرف... پسرک خول و چل با اون اسمش... ![]()
![]() |